بهاره قانع نیا - بابا دیــس گرد مســـی را بینمان گذاشت. به نانهای سنگک کنجدی و کبابهای داغ اشار کرد و گفت: بسما... . بفرمایید. ازگرسنگی بیطاقت شده بودم.
سریع تکهی بزرگی از نان را جدا کردم و با چند پر ریحان و نصف سیخ کباب داغ در چشمبرهمزدنی خوردم.
بابا هم پابهپای من مانند رقیبی سرسخت نان تکه میکرد و کباب میخورد.
در نهایت، با یک حرکت حرفهای، در آخرین مرحلهی رقابت، بشقاب سبزی را کشید سمت خودش و آخرین بازمانده از نسل ریحانهای توی بشقاب را لای تنها نان جامانده جاساز کرد و گذاشت توی دهانش.
با خنده گفتم: دست شما درد نکند! عجب کبابی بود! مدتها بود منتظر چنین لحظهای بودم.
بابا لبخند مهربانی زد و گفت: من که هنوز جا دارم! تعارف نکن. اگر تو هم موافقی، چند سیخ دیگر سفارش بدهم.
شوخی که نیست! این همه ساعت توی مدرسه کمک دستم بودی.
با حسرت گفتم: حالا خدا کند این همه زحمتی که کشیدیم جواب بدهد.
بابا لیوانم را پر از دوغ کرد و با مهربانی گفت: خب، حتما نتیجه میدهد پسرم. مگر میشود توی این دنیا کاری را با عشق و علاقه انجام بدهی و ثمرش را نبینی؟! به قول مولانا: این جهان کوه است و فعل ما ندا/ سوی ما آید نداها را صدا.
بابا معاون پرورشی مدرسهی ماست و همیشه حواسش به همهی برنامههای توی تقویم هست.
این چند روز گذشته هم به مناسبت روز نوجوان و شهادت حسین فهمیده کلی زحمت کشیده و نمایشگاه آثار نوجوان برتر را توی آمفیتئاتر مدرسه راه انداخته بود.
من که او را حسابی گرفتار میدیدم، همهی ساعتهای تفریح و حتی پس از زنگ پایان مدرسه کنارش میماندم و کمکش میکردم. در این نمایشگاه تصمیم داشتیم همهی تواناییها و مهارتهای بچّههای مدرسه را در قالب پوستر به بقیه نشان بدهیم و در نهایت برای بهترینها جوایزی در نظر بگیریم.
لیــــوان دوغ را یکنفـــس سرکشیدم و گفتم: راستی بابا، به نظر شما کدام یک از بچهها برگزیدهی نمایشگاه میشود؟
بابا کمـــی مکث کرد و بهآرامــیگفت: از نظر من هر کسی که برای بهتر شدن زندگیاش، خوشحالی خانوادهاش یا پیشرفت جامعهاش ارزش قائل باشد و وقت گذاشته باشد، برگزیده است، حتی اگر آن کار خیلی کوچک باشد.
مثلا همین خود تو چند روز است هر لحظه کنار منی و کمک حالم شدی زیرا برای من که پدرت هستم ارزش قائلی. همین چیزها از نظر من خیلی مهم است.
از استدلال و حرفهای بابا کلی ذوق کردم و یک لیوان دوغ دیگر را یکنفس سر کشیدم. با این حرکت خفن، مثلا حرفش را تأیید کردم.
بابا خندهاش گرفت.
با دستش محکم زد پشتم و گفت: رفیق خودمی! من هم دستم را گذاشتم روی قلبم و گفتم: ارادت. آقایید!
در راه که به سمت خانه میرفتیم، همه مدت به حرفهای بابا فکر میکردم، به حس خوبی که در من ایجاد کرده بود.
بابا با یک جملهی ساده از زحمـــات این روزهـــای من قدردانی کرده بود و همین برای من بینهایت ارزش داشت. تصمیم گرفتم به خانه که رسیدم، فهرستی از کارهای خوبی که میتوانم این روزها برای دوستانم، خانوادهام، مدرسه و وطنم انجام بدهم تهیه کنم و در اولویت کارهایم قرار دهم.